خاطرات شهدا
شوخ طبعي يک رزمنده ايراني تا لحظه آخر !!!
مصاحبه گر :
ترکش خمپاره پيشونيش رو چاک داده بود روي زمين افتاد و زمزمه ميکرد دوربين رو برداشتم و رفتم بالاي سرش داشت آخرين نفساشو ميزد ازش پرسيدم اين لحظات آخر چه حرفي براي مردم داري با لبخند گفت: از مردم کشورم ميخوام وقتي براي خط کمپوت ميفرستن، عکس روي کمپوت ها رو نکنن. گفتم: داره ضبط ميشه برادر يه حرف بهتري بگو با همون طنازي گفت: آخه نميدوني سه بار بهم رب گوجه افتاده!!
همه زندگیم به نماز اول وقته!
بهش می گفتن ام الشهدا. آخه سه تا از بچه هاش و یه برادر و یه دامادش رو برای اسلام داده بود. هیچ وقت عصبانی ندید یمش، جز یه بار. اونم یه روز عصر بود که همگی توی حیاط نشسته بودیم. مامان از خستگی خوابش برد. ما هم بی سرو صدا آماده شدیم که برای نماز مغرب بریم مسجد.
وقتی داشتیم از در می رفتیم بیرون، پا شد و خیلی بلند «استغفر الله» و «لا اله الا الله» گفت و با عصبانیت پرسید: «پس چرا بیدارم نکردین؟» گفتم: «آخه خسته بودی، ما هم دلمون نیومد بیدارت کنیم». همونطور که داشت وضو می گرفت، گفت: «من همه زندگیم به نماز اول وقته. نمی خوام کاهل نماز باشم، تا حالا به هیچ دلیل نماز اول وقتم رو ترک نکردم».
شهیده فاطمه نیک
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مدرسه علمیه الزهرا علیها السلام گراش در 1392/09/13 ساعت 09:41:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |